قبله قلب من امروز کجاست
شهر چشم من و تو پاییز است
سر این کوی بلند انتظار
ابر وهمی بی دریغ سر ریز
روزی
می نشیند باد
آنچنانی که ببینی دگر از جانب من
موج ِ مهری به هوای صخره ات
میل به خیز
آسیاب را فروختم
پولش را دادم
به پریانِ آب ها
تا ماهیانِ پریشان را
پاسبان باشند
ابرها
ا
بیچاره دلم در تب دیدار تو گم شد
هر لحظه و آنم که به انکار تو گم شد
دل برده دلت از دل دیوانه ی غافل
این ور
کجا شعر است ؟!
هر چه را
گنگ
لا به لای انبوهی واژه
پنهان
اینهمه پرت و پلا گ
مرا آتش بزن...من سوختن را دوست مى دارم
من از ققنوسها آموختن را دوست مى دارم
به شب آويختم فانوس
یلدا
دقیقه ای بیشتر
از شب های دیگر
گیسوانت
اما
همیشه
یلدا.
ابر وهم هست و بارانی نا بکار
خون می چکد از چشمانی همیشه زار
دست از این ترانه های بیهوده می شوید
ا
ایمانی بر دستان من نماز می خواند
که ستاره هایش را چشمان تو سرود
این چشمها را با چی پیمان بسته بودم
فکر کن بمب خانمانسوزی مستتر در عروسکی باشد
فکر کن این عروسک زیبا توی دستان کودکی باشد
کار دنیا
اين ريل هميشه موازي است !
كمي زنگ زده
اما
موازي ،
ايستگاهي در ميان نيست ، رطوبت و جلبك ، چنار
روزهای رفته را
نگاه نمی توان شست
تا شبدر این خاطرت
یونجه پشمانی من است
بذر این حماقت
آخرین تصوی
جبران ِ
تمـام ِ
نداشته هایم ،
خـــــــودم
بـــــــودم ... !
کسی
که
همیشه
تنهایش
گذ
ای دلبر شیرین سخن
کی گفتمت بی من بمان
یک شب ببا درخواب من
تنها بیا .....پیشم بمان
یک قصه از شیری
دل باخته
=======
وقتی برایِ دیدنت، بی تاب و گریان می شوم
الله می داند فَقط، هر لحظه ویران می
رویِ زمین را بوسه زد برفِ سپید
وقتی زمستان آمد و بهمن رسید
بر رویِ شاخه های نازک درخت
خونِ دلِ یا
به اهتزاز پرچم مشکیت بر فلق
به سوره ی تشریح چشمهای سیاه
به هر چه که می توان خدایش خواند
تو را رفی
بگذار نگاهت را بسرایم :
حسرت هزار نسل سوخته
در ناز نگاه توست
..
آه نگاهم میکنی و مرا
شرم این
"باغم "را
با_ غم
هیمه کرد !
" راهم " را
نیمه...!
پاییز
کار من نبود
و
من حتی
لحن شعور ماسیده ی بر دستان دلم را
باور نمیکردم!
آه
آویزان کدام بیعت و ریس
کاش تنها یک مداد وکیف ودفترداشتم
مندراین سرمافقط یکجای بهتر داشتم
مادرمدرزیرآوار استکردماشتبا
یادمان رفته که شب ها به چه زجری طی شد!؟
پس چه شد رأیِ تو برگشت و بهارم دی شد!؟
جنگل مهر و وفا را
تشنه ام..
لب دریای جنون
ساحلی بی تاب ام
آه...
من این آشفته حالی ام
ازخودم ندارم
پهنه ی آسم
باز هم شبست و تنهايي
نه دلي ، نه رويايي
باز واژه و نگار و خيال
غصه و ، سكوت و زوال
در جدال من
لبخندِ هر صبحت
تنها سنجاقی است که
موی پریشانِ احساسم را می آراید
و من پروانه ترین زنی که
می
نبرید برای پرچین
من دنیا را می خواهم
پر از آواز
با نی ها
Smother not the reeds for
شمع روشن می کنیم
مسیرها هنوز پا بر جانــــ د
نامم را بلند بخوان
ما مرثیه نیستیم
ترانه هایی هستیم
وقتی
آب از
آسیابم افتاد
سکوت بود و سوت باد
دنبال پرسه می گشت
هی دست پلشت
در جان و جانب سرخ
پری چهره
*********
آهای
پری چهره
دل شیدایی
من را
با سکوتت
سلاخی نکن
جغرافیای
احساس
این جه
جان من و روح من است سوﮮ تو
چشم من و قبلـــــه ﮮ من روﮮ تو
روز و شبـــــــم را تو پـــر کرده اﮮ
************
در طوافت که تویی کعبه و پروانه شدن را
باید از من پرسید
رسم حج باشد و قربان تو جا
سایه ها در هم لولیدند
کابوس در خواب دنیا
گام بر می داشت
و شب دویده بود در چشم
دختری که
اشک م
.
آهم.....
از کمرکشِ سکوتِ یک فریاد......
پرت از سراشیبی
.
.
آهم.....
تند بادِ یک هیهات......
هر بار
می بینمت
ژست
نیوتون
می گیرم
گویی؛
اولین
بار است
کشف ت کرده ام...
......
جاذبه
یاغی ِ یادت....
درآغوش واژه هایم
هویدا میکند،هردم
ایهام نبودنت را
با قصیده لبانت
رد
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 225