داستان کوتاه «پیامک آخر شب»

ساخت وبلاگ

نویسنده سیید محمد علی وکیلی|داستان کوتاه| ۱۳۹۶/۹/۱ - ۰۷:۴۲| ۰

پیامک آخر شب
اطاق خواب ما روبه دریاست ؛صدایش می زنم ؛ بیدار نمی شود!گفته بود که قبل از طلوع آفتاب، بیدارش کنم.شاید، صدایم را نمی شنود؛ شایدهم ،دوست ندارد ؛خواب خوش صبح را ،فدای دیدن طلوع آفتاب در یا کند.به نظرم می آید که خستگی هواپیما، هنوز از تنش بیرون نرفته؛ دیشب مان هم تا نزدیکی سحر طول می کشد. اتفاقات سال های قبل را مرور می کنیم. ازخستگی کلاس های درس میگوییم:او از دیکته های غلط و خنده دار بچه های دبستان می گوید. از غلط نوشتن نام و نام خانوادگی بچه ها !ومن از بیسوادی دانشجویا ن ! والتماس دعا برای نمره های امتحانی ؛بر نامه های سیاحتی هتل را مرور می کنیم ؛ اصرا ر من این است که حتما از پارک دلفین ها دیدن کنیم ؛ او قایق سواری را ترجیح می دهد.از گرانی بازار می گوییم ! از من قول خرید برای نوه کوچولومان را می گیرد. نان ماست می خوریم تا قند و چربی هردوتامان بالا نرود .فلاکس را برمی دارم برای تهیه چای به لابی می روم بر که می گردم چشم هایش پر از اشک است می پرسم چه شده ؟.بغضش را پنهان می کند:«حساسیت دارم!...».و بلافاصله پتو را روی سرش می کشد.یاد قهر های همیشگی اش می افتم .از من قول حتمی می گیرد قبل از طلوع آفتاب بیدارش کنم . و حالادوباره صدایش می زنم ؛بیدار نمی شود. به صورتش نگاه می کنم؛چه آرام خوابیده است! به یاد اولین سفر مان می افتم؛ به یاد سی سال پیش ،ماه عسل را کنار همین دریا بودیم ؛می خواهم صدایش نزنم؛ تا راحت بخوابد.آخه آمده ایم سفر؛ که استراحت کنیم .نیم نگاهی به دریا دارم ؛دل توی دلم نیست ؛آفتاب هم شاید ملاحظه کرده ! ترسم از این است که طلبکارم شود؛ و بعد هم ،کل سفر برایمان تلخ شود.ذهنم ،به یاد قهر های طولانیش می افتد؛ او، برای همین خاطر، به جزیره کیش آمده؛ دوباره صدا میزنم:طیبه جان.. . طیبه جان... این بار، اما صدایم بلند تر است ؛روی تخت، جابجا می شود؛ اما جوابی نمی شنوم! باز هم ،همه شاید ها به ذهنم می رسد؛توی دلم ،از صبر آفتاب تشکر می کنم ؛دریا، کف های پر صدایش را، روی ساحل می ریزد. این بار، تصمیم می گیرم؛ تکانش بدهم . دوباره ،منصرف می شوم؛ پتو رویش می اندازم؛از این که دو دلم خودم را سر زنش می کنم .اگر بیدارش نکنم...؟اگر طلوع آفتاب دریا را نبیند...؟آخه ،اینقدرعاشق طلوع صبح دریا بود!که اگر، اطاق رو به دریا نمی گرفتم ؛سفر نمی رفت. هنوز، صدایش نزده بودم؛ بیدار می شد. از زود رنجی، و روحیه حساسش، همیشه وحشت داشتم . دلم هزار راه میرفت ؛شاید، از شوخی های دیشب دلخور شده باشد؟شاید، ازآرایشگاه واز رنگ جدید موها یش ،دلخور شده ؟ شاید هم، واقعا دوست دارد بخوابد؟ شاید هم، از پیامک آخر شب ،خواهرش باشد ؟!به لابی می روم ؛آب جوش می گیرم ؛جز صدای دریا، که کف های پر خروشش را، روی ساحل می ریزد؛ صدایی به گوش نمی رسد. بر که میگردم ؛هنوز در خواب است . اولین شعاع آفتاب ،توی اطاق می ریزد. راستی، طلوع آفتاب دریا چه زیباست ! ذهنم را، تا کوچه باغ های کرمانشاه می برد؛ تا درختان زرد طلاییش؛ وقتی که جنگل خورشید را با خود می آورد ! طلوع جنگل هم زیباست ! اصلا طلوع خورشید زیباست !به خودم جرات می دهم !موهای قهوه- نسکافه ایش را ،کنار می زنم«عزیزم بیدار شو »این بار، باعصبانیت صدا می زنم ؛آفتاب طلوع کرد.... آفتاب طلوع کرد... ناگهان از خواب می پرد؛از تخت پایین نیامده بغضش می ترکد؛باصدای بلند گریه می کند؛«مهدی... وای مهدی....!!»وحشت برم می دارد ؛دست و پایم به لرزه می افتد؛ انگارپیش بینی سفری تلخ درست از آب در آمده است.
ته دلم می لرزد و زبانم بند می آمد:
«به خدا چندین بار صدایت زدم»
«می خواستم تکانت بدهم ...»
«گفتم خیلی خسته ای..»
«هزار فکر به ذهنم رسید...»
«قول می دهم که فردا به موقع بیدارت کنم...»
گریه هایش حالت عادی ندارد ؛سکوتش امانم را بریده است؛ خیلی زودمی فهمم که :انگار،خبری را از من پنهان می کند !.
موبایلش پشت سرهم زنگ می خورد؛ دست و پایم را گم کرده ام ؛دست پاچه دست پاچه ، تلویزیون را روشن می کنم؛ صحنه های خراشناک ،زلزله کر مانشاه را نشان می هد.
28/8/96
وکیلی شهربابکی

شعر نو...
ما را در سایت شعر نو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 10:46