دلی میگویدم بگریز تا دوست
دلِ دیوانه ام آن تیغ ابروست
بتی دیگر به جانم رخنه کرده
که اعجازش سیه چشمان جادوست
به خون خفتد دل دیوانه بی یار
مدار روی او هر ساله اخموست
مدارا میکند با پنجه اش ، شیر
که در اقلیم ما یک ماده آهوست
چنان کشتی که در دریا تلاطم
به لنگرگاه دل پهلو به پهلوست
خروشد سیل مژگانش شبانگاه
چه دلها شانه در آغوش گیسوست
دلی میگفت با عقلی به خلوت
منم مجنون و تنها لیلی ام اوست
به درگاهش منم غرق خجالت
که بیدل شاعری بسیار کمروست
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 208