همسری تا لبِ شوقش دیدار.....
روی یک صفحه کشیده است قشنگ
دختری تا بِبِرد درس معلم ...فردا
نقشی از خانه ی آرامشِ خود :
پای گلدان که نهاده است به اِیوانِ گِلی
مادرش صحنِ حیات
شُسته او البسه هایی که به تشت
پهن یک یک به طناب
رویِ تختی به کنارِ دیوار
تکیه داده است چه آرام ......... بابا بزرگ !
بی بی اش چای برایش می ریخت
.
.
زیر مهتابی شب سرگرم است
هرکسی برتن کاری مشغول
ترسِ شوقی ز ولادت سرِ راهِ مادر
عابری رهگذر است خانه ی خود
دختری پا بگذارد ، تن یک سالِ دگر
زیر فانوسِ تولد...همه در شور و شعف
شهر باشد لبِ آرامش شب
چند کاسب سر بازار فقط
توی یک میوه فروشی روشن
میوه هایش چه چراغانی بود
نانوا با لبِ پارو نان را
در تنورش بده بستان میکرد
چند کاسب سر بازار فقط
روی اتش ز کبابی بر پا
دودی از لقمه ی تا... پُخت و پَزَش
شهر شب بود و روان در پیِ آبستن روز
ناگهان ولوله ای سر بگرفت
خشمِ شب - خورد زمین !
زلزله ای ....
شهر شد زیر زمین- اش لرزان
خورد از چوب تعادل چپ و راست
تندر از مغز زمین رعشه گرفت
لحظه ی زلزله افکار همه ریخت بهم
شهرِ آرام .......به بیراهه کشید
.
.
.
ترس بر کودکِ از چشم براه
نان بیافتاد زمیناز تنِ مردی عاشق
چهره اش تا دلِ حسرت
سرِ بد قولی رفت
لبِ همسر به سرِ ترس کبود ...
ریخت شیرازه نقاشی دختر از هم
ریخت از روی طناب
پرت شد توی حیاط
هرچه گلدان... اِیوان !
چای قند پهلو ریخت
تخت ... آواره شد از پایه ی خود
سایه افتاد به هم در رخِ ماه !
بی بی ...هم حکم خدا را بگرفت
زیر لب دانه ی تسبیح انداخت
.
.
.
مادر امّا پی دنیا شدنِ نوزادش
زیرِ بی سقف ترین حادثه ها می لرزید
رهگذر بر سرِ مقصد نرسید
فوووووت شد جشن تولد، نه کسی دید دگر
رقصِ پروانه به شمع
کاسبِ میوه ...نه او هم سرِ مقصد نرسید
وقت تنگ آمد و آن کرکره ها بالا ماند
میوه ها باز شدند سهم زمین
نانوا عرضه ی نان... جان می داد
سوخت نان ها به تنور
شاطر و چانه زن و مرد خلیفه هر سه
زیر آوار... خمیر
سوخت ان مرد کبابی پی آتش شدنِ زلزله ها
لقمه اش خوردِ زمین شد.... ناچار
.
.
.
شهر را شد شبِ سردی خاموش
سرِ دلها چه غمی باز نشست
قلم از دست مصیبت دل خود داد ز دست ....
*محمد کریم زاده نیستانک 1396/8/23
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 209