بی رق بود و اسیر،
در روند پیچ وا پیچ مسیر...
در هیاهوی مسیرش لرزید،
از رهایی ترسید،
یادش افتاد بهاری که به خود می نازید...
زرد و سرخش را نگاهی افکند،
وی کنون چیزی دگر در خود دید،
بر تصور های پیشین خندید،
بار دیگر خود دید...
برگ ما می رقصید...
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 151