دیدمت انگار کسی مرا به مهمانی آفتاب برده بود ,تمام هستی من زنی دیوانه وار دوستش داشتم اورا را تکرارکنان در خود می دیدیم قلبم نفس نفس میزد، دوست داشتم قلبم را ب او ببخشم، او که معنای عشق را ب من فهماند تو کیستی اینگونه قلبم را لرزاندی با نگاهت، تو کیستی؟ هیچ چیز جای تو را نمی تواند بگیرد وقتی همه چیز را در کنارت گذاشتم حتی خدا را....تو کیستی بذر عشق را در من کاشتی، من می دانم بذرها مزرعه خواهد شد، مزرعه ای عطرآگین از تو با نارون های قدیمی و سایه های کهن سالشان روی دوش ما .... انگار طبیعت میخواهد ما لحظه رسیدن را تجربه کنیم
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 127