آن دم که همه جمع شوند اطرافم
تا جای دهند این تن من در کاخم
غافل شوم از برزخ و آینده ی خود
جز تو از یاد برم آنچه که شد
گویم افسوس که وصال تو نشد
نشد آن دم که نشینم بی غم
در آینه لبخند زنم چشم بی اشک ببینم
اینک اغاز کنم راه سفر
در حسرت تو داد کشم بار دگر
ای کافر بی دین که نداری تو خبر
خواهم از یاد برم عشق تو را
از که خواهم دگر این مهر تو را
برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان بازدید : 114