شعر نو

متن مرتبط با «دعوت» در سایت شعر نو نوشته شده است

دعوت

  • گذشت ده روز ز ماهِ لطف یزدان مرا دعوت نمود بر خـوانِ احسان چـه شد غـافـل شدم از دعـوت او هنوز چشم انتظارست حّیشاعر:سلیمان ابوالقاسمی, ...ادامه مطلب

  • دعوت

  • زندگی درک همین امروز و فرداست زندگی بی وقفه پا بر جاست گر بخواهی یا نخواهی تو به آن دعوت شدی باورت گر بشود یا نشود طعمه ی عادت شدی پس بگیر در دست مهار زندگی را بتاز بر وفق مراد خویش اینشاعر:لیـلا طهماسـبی, ...ادامه مطلب

  • شرایط دعوت و حد نصاب حضور در تشکیل شرکت سهامی

  • اگرچه شرایط دعوت و حد نصاب حضور و اعتبار تصمیمات مجمع عمومی موسس در ماده 75 " لایحه " به اجمال ذکر شده اما موسسین و پذیره نویسان عملاَ با ابهاماتی در این خصوص مواجه اند. در مواد قبلی همواره موسسین و پذیره نویسان از هم تفکیک شده و از ظاهر صدر ماده 75 " لایحه " چنین استنباط می شود که از دید قانون گذار حضور موسسین در جلسه مفروغ عنه فرض شده و حضور پذیره نویسان ب, ...ادامه مطلب

  • آگهی دعوت مجمع عمومی فوق العاده در خصوص ثبت افزایش سرمایه شرکت

  • سرمایه از مهم ترین عوامل تجارت بوده و بزرگ ترین وسیله جلب منفعت است. هر شرکت باید دارای سرمایه باشد تا بتواند نتیجه ای از عملیات خود که تجارت است برده و منتفع شود. اهمیت شرکت های تجاری را از سرمایه آن ها می توان درک کرد. .برای سرمایه حداکثری تعیین نشده و شرکاء به هر مقدار بتوانند ممکن است سرمایه را , ...ادامه مطلب

  • دعوت از شاگردان کی‌روش برای دیدار با یونان

  • رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس شورای اسلامی از پیشنهاد یکی از نمایندگان پارلمان یونان برای برگزاری دیدار دوستانه فوتبال بین تیم‌ملی ایران و یونان خبر داد.  به گزارش ورزش سه؛ محمدرضا پورابراهیمی داورانی گفت:در دیدار جمعی از اعضای کمیسیون اقتصادی مجلس با نایب رئیس پارلمان یونان و تعدادی از نمایندگان پارلما, ...ادامه مطلب

  • دعوت به نوشیدن یک چای

  • دعوت به نوشیدن یک چای /نوشته ی سمیه میرزاییمن از سکوت گهگاهی می ترسم... من از تاریکی می ترسم... چقدر باید تنها شد!! ... که معنی ترس را فهمید .امروز خالی شدم از تک تک خواستن ها.. از خیالم.. رویایی ندارم..حتی دیگر از هیچ چیزی نمی ترسم.. همین موقع.. بهترین وقت است برای یک مهمانی .. هوای تو را دارم.. شبیه تو شدم.. انگار که بزرگ شدم.. اینجا دو فنجان چایی.. یکی برای من.. یکی برای تو.. گفته بودی... اهل چایی نیستی... می خندی که چاره ی نیست... چون که دعوتی به یک مهمانی...چشم های من منتظرن که لااقل ذره ی بنوشی.. تو می خندی وُ چشمهای من پر از اشک می شوند... تو چای می خوری.. و من سعی می کنم در لحظه ای به چیزی فکر نکنم.. می ترسم که تو را گم کنم.. تو می گویی من هستم.. حرف بزن.. و من اشک می ریزم دل ام می خواهد بگویم.. هر چه که گذشته..من می ترسم از حرف زدن با زبانی که گناه کرده... سکوت می کنم.. می پرسی چرا به زبان دل ات نمی گویی.. شروع می کنم از تمام بغض ها ی ام می گویم... از وجودم که از معنی عشق بیزار شده .. به اندازه ی پلک زدن در شانه های ام احساس سبکی می کنم.. انگار که من از اسارت آزاد شدم.. دست های اش روی شانه ام بود حتماً .. من رها شده بودم .تو دوباره با لبخند می گویی .. تو با معنی عشق هنوز نفس می کشی... تو عاشق زندگی هستی.. اما غم و رنج.. لحظه به لحظه تورا از زندگی دور می کند... در این هنگام عمیق نفس بکش.. من عمیق نفس کشیدم.. بوی نفس های خدا را می داد هوا .. عطری نداشت.. خنک بود.. مثل هوای بهار.. نگاه ام می کرد شاید وقت مهمانی دیگر تمام شده بود.. دل اش می خواست که بدرقه اش کنم... دوباره لبخند و دوباره اشک های من.. چقدر دلتنگ اش بودم .. می شود که مرا ببوسی.. چشم هایم را که بستم.. از چشمهای ام بوسید....پلک که زدم.. . رفته بود.. چقدر وصف نشدنی است.. این عشق بازی...و چقدر این لحظه ها گران اند... هر ثانیه ی.. هر دقیقه ای.. شاید سال ها هم نشود... که این لحظه ها را فراهم کرد.کاش کمی بیشتر می ماندی.... This entry passed through the Full-Text RSS service - if this is your content and you're reading it on someone else's site, please read the FAQ at fivefilters.org/content-only/faq.php#publishers., ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها