شعر نو

متن مرتبط با «دستان» در سایت شعر نو نوشته شده است

"ایمانی بر دستان من نماز می خواند که ستاره هایش را چشمان تو سرود"

  • "بیچاره دلم در تب دیدار تو گم شد" شاعر فرزین مرزوقی بیچاره دلم در تب دیدار تو گم شدهر لحظه و آنم که به انکار تو گم شددل برده دلت از دل دیوانه ی غافل زخم هاى سرخ ياقوتى شاعر غزل آرامش مرا آتش بزن...من سوختن را دوست مى دارممن از ققنوسها آموختن را دوست مى دارمبه شب آويختم فانوس مرغ مگس شاعر رضا هراتي اين ريل هميشه موازي است !كمي زنگ زدهاماموازي ،ايستگاهي در ميان نيست ، رطوبت و جلبك ، چنار "روزهای رفته را نگاه نمی توان شست" شاعر فرزین مرزوقی روزهای رفته رانگاه نمی توان شستتا شبدر این خاطرتیونجه پشمانی من استبذر این حماقتآخرین تصوی "در تقبیح این روزهای سکون چشم ها نمیمیرند" شاعر فرزین مرزوقی در تقبیح این روزهای سکونچشم ها نمیمیرندو خاطره ها ی سکوت و عبورراوی این روزهای نموربرای آی كرج شاعر بهروز جلیلوند دلي خون از جهان زرد داريمبه اين دنيا نگاهي سرد داريمكرج! بس كن تو ديگر لرزه ات راكه ما در حد "تفهیم می شوم عشق را با لبخند نگاهت" شاعر فرزین مرزوقی تفهیم می شوم عشق رابا لبخند نگاهتچه ساده در نگاه آفتاب پرواز کردیمو چه ساده ترآسمان نگاهتش ما گل های خندانیم شاعر پانته آ عسکری خانم بخر.. بخر آقا.. حراج شدگل های خاطره، یکجا حراج شد حساب و کتاب شاعر زهرا موسی پور ░میان بستری از خاک، خوابِ من خوش بادبه سر رسیدنِ فصلِ عذاب من خوش بادچه قدر خسته ام از روزگا بهاردرزمستان, ...ادامه مطلب

  • من احساس بین دستانت را بیشتر دوست دارم

  • دلنوشته حرف_دلمن آدم پشت چشمانت را و احساس بین دستانت را بیشتر دوست دارم حتی از راه دور...این بار می خواهم راحت تر صبحت کنم نه از افعال ادبی استفاده می کنم و نه آسمان و ریسمان می بافم.بیا برای ثانیه ای، فقط در حد چند ثانیه ظواهر دنیای مدرن را کنار بگذار و به مانند انسان های اولیه که قادر به صبحت نبو, ...ادامه مطلب

  • پینه دستان

  • همیشه دست و دلِ پدرم میلرزید وقتی که به خیابانی می رسیدیم که مستقیم به خانه مان ختم میشد ، برای همین ما را وادار میکرد از خیابان بالاتر بسمت خانه برویم ، آن زمان من بچه ی کنجکاو بودم و همیشه از پدرم سوال می کردم که چرا راه مان را دور می کنیم؟؟ او نگاه معنی داری به من میکرد و میگفت: پسرم انشالله بزرگ میشوی و اونموقع علت این موضوع را می فهمی !!زمان زیاد گذشت به اندازه یک پلک بهم زدن تا بزرگ شدم ولی باز هم نفهمیدم ؟؟!! تا اینکه ازدواج کردم و خداوند یک فرزند به من و همسر عنایت کرد...حال مجبورم برای رسیدن به خانه سه خیابان بالاتر بروم و راهم را کلی دور کنم تا به مقصد برسمچون !!!پینه ی دستام کفافِ ویترین مغازه ها را ندارد!!چقدر سخت و دردناک است معنی بعضی حرفا را دیر بفهمیم !!! حال فقط از پدرم، یک نگاه گرم در قاب عکس و تنی سرد در آغوش خاک به جا مانده.....*********************مرتضی حاجی آقاجانی – فریاد- مورخه 95/01/18 – بافت کرمان Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها